الان فرجه هاست و من نرفتم خونه. دلم همش اونور. برمو بیام کلی خرج میشه و درسم نمیخونم.
اولین امتحانم بیان شفاهی داستان بودو خوب دادم استادم باهم راه اومد چون نصف ترم نبودم زیاد ازم نپرسید.
دیشب نتونستم بخوابم همین که چراغا خاموش شد همه حوابیدن فکرم همش مشغول بود. نمیدونم چرا اینجام این همه اتفاق باید بیفته میخوام پیش بابا باشم حالش خیلی بده سرطانش عود کرده.مامانم تنها همه کارارو میکنه.
تو ای شرایط واقعا به عرفان نیاز داشتم که پیشم باشه باهاش حرف بزنم واقعا خیلی دلم گرفته. گفتم دیگه به هیچ مردی اعتمادو تکیه نمیکنم.
اینی که چهار سال و ندیده گرفت و راحت تنهام گذاشت تمام حرفامو شبا به خودم میزنم.
به این فکر میکنم که رفتن عرفان به خاطر مریضیم بود که نخواست بمونه؟ چرا همه به یه آدم سرطانی یه برخورد دیگه دارن؟ عرفان نموند دیگه کی میخواد بمونه وقتی همه چیو بفهمه.
عرفان وقتی بیمارستان بودم خیلی کارا برام کرد اما نمیدونستم بخواد یه روز که واقعا بهش نیاز دارم بخواد تنهام بذاره و بره. بهشم گفتم انگار یه حسی بهم میگفت که تو مریض بشی کنارت نمیمونه. هر روز بهم میگفت من تا آخر باهات هستم اما من میترسیدم گفتم بهش نکنه حالا که مریض شدم تو تنهام بذاری هی گفت تو خری این چه حرفیه میزنی ناراحت شدم منم دلخوش بودمو امیدوار. همه چی زود تغیر کرد خودش نگفته این رابطه چند سالرو تموم کردو رفت.
حالا منم و شبهایی که بی اون دارم سر میکنم و با چشمای خیس به خواب میرم.
کاش حالمو میفهمید کاش میفهمید چی میکشم. افسوس که چیز دیگه فکر کردو رفت.
خدایی واسه تمام تنهایام هست هوامو داره.به تموم حرفام خیلی خوب گوش میده.
نظرات شما عزیزان:
|